فَفِلَکْ

دلنوشته های شبونه ی یه دختر خابگاهی

فَفِلَکْ

دلنوشته های شبونه ی یه دختر خابگاهی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیدایی آخر شب» ثبت شده است

دیوانه جان... کاش یکروز بفهمی زندگی همین است... همین که شبها نسیم خنکی از پنجره ی اتاق موهایت را بنوازد... همین که با خودت خلوت کنی و ساعتها با "من" به نقطه ای خیره شوی و او را قانع کنی... همین که کودکی را ببینی و لپش را بکشی... همین که بزنی بیرون و بروی و بروی... تاهرکجا که شد... همین که کز کنی گوشه ی تختت و اهنگهایت را گوش کنی... همین که تنهایی بخندی و گریه کنی و ککت نگزد... زندگی همین لحظه هاست... یاد بگیر وجودت وابسته به وجود دیگران نباشد که اگر باشد؛ همیشه تنها خواهی ماند... ادمها می ایند و میروند اما باید بفهمی که بود و نبودشان مهم نیست... مهم تویی... فقط تو... ولذت بردنت از همین لحظه... بلند شو و خاک های لباست را بتکان... هیچ اتفاق تازه ای در راه نیست... هیچکس هم ماندنی نیست... هیچکس به اندازه ی خودت نمیتواند خوشحالت کند... بلند شو موهایت را بباف و لباسهای صورتی ات را بپوش و عطربزن... برقص و خودت را در ایینه نگاه کن... میبینی؟ این لحظه تمام شددر حالیکه تو سرشار از زندگی بوده ای... باورکن همین است... هیچکس نمی اید دستت را بگیردو ببرد قدم بزنی... بی حوصلگی هایت فقط و فقط برای خود توست.... و هیچکس هم خبردار نخواهد شد... تو هستی و همین کافیست برای زندگی کردن...


_فاطمه.ف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۱
فا فا